اینم شعر مورد علاقه منه از سهراب سپهری!!!
با تخیل آدم چی کار میکنه........
باغ باران خورده مینوشید نور.
لرزشی در سبزه های تر دوید :
او به باغ آمد،درونش تابناک،
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.
شاخه خم میشد به راهش مست بار،
او فراتر از جهان برگ و بر .
باغ سرشار از تراوش های سبز،
او درونش سبز تر سرشار تر.
در سر راهش درختی جان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس.
پرتویی افتاد در پنهان او:
دیده بود آن را به خوابی ناشناس.
در جنون چیدن از خود دور شد .
دست او لرزید ترسید از درخت.
شور چیدن ترس را از ریشه کند :
دست امد ،میوه را چید از درخت.
نظرات شما عزیزان: